مراحل اوليه تشکيل حرم علي در بلخ و موقوفات آن
مراحل اوليه تشکيل حرم علي در بلخ و موقوفات آن
مقاله حاضر فصل اول کتابي است تحت عنوان «وقف در آسياي مرکزي». اين کتاب ثمره بيست سال تحقيق آر.دي مک چِسني، نويسنده انگليسيزبان است. در اين کتاب، وقف و جايگاه آن در آسياي مرکزي و مشخصا موقوفات حرم علي بن ابيطالب (ع) در بلخ مورد مطالعه قرار گرفته است. نويسنده معتقد است براي نشان دادن تحولات وقف در جامعه بهتر است دامنه تحقيق و مطالعه را تا حد امکان به يک مؤسسه وقفي محدود کنيم تا به شکل کاملتري محيط و جوّي را که وقف در آن دستخوش تحولاتي شده و ميشود درک کنيم. او به اين منظور حرم علي (ع) در شهر مزار شريف افغانستان را از قرن پانزدهم که روستايي بيش نبود تا زمان تسلط حکومت افغانستان بر آن در اواخر قرن نوزدهم مورد بررسي قرار داده است.
توضيح اين نکته براي خوانندگان محترم ضروري است که موضوعات مندرج در اين مقاله نتيجه تحقيقات مؤلّف در زمينه آداب و سنن اجتماعي، ديني و فرهنگي مردم آسياي مرکزي بوده و به هيچ روي به معني صحه گذاشتن بر باورهاي آنها بخصوص در مورد وجود مرقد حضرت علي (ع) در بلخ نميباشد. بلکه نقل آن صرفا به منظور آشنايي خوانندگان و پژوهشگران محترم با تاريخ اجتماعي آسياي مرکزي و عشق و علاقه ديني مردم و موقوفات آن منطقه.
ميتوان موقعيت جغرافيايي و وجود نيروهاي اقتصادي جهاني را احتمالاً مهمترين عامل در رقمزدن اهيمت تاريخي بلخ دانست. بلخ در دوران باستان و قرون وسطي محل تلاقي مسيرهاي بازرگاني و فرهنگي از چين و شبه قاره هند به مناطق مجاور درياي مديترانه و بينالنهرين بود و ترکيب شهري بلخ را همين پديده شکل ميداد. تا زماني که انقلاب صنعتي و پيشرفته تکنولوژيِ حمل و نقل موجب تغيير شکل شبکه ارتباطات بينالمللي نشده بود، بلخ در مدتي بيش از دو هزار سال يکي از مهمترين شهرهاي جهان بود.
اهميت تاريخي و سياسي بلخ در سالهاي متمادي به تدريج کمتر شد. تغييراتي که در ترکيب اقتصاد جهاني رخ داد روي ساختار جامعه شهري و همچنين زيربناي فيزيکي
شهر تأثير گذاشت. بازارها، انبارها، مناطق مسکوني براي تجار خارجي و کارخانههاي توليدي بايد طبق خواست نيروهاي اقتصادي جهاني، ظهور ميکردند، توسعه مييافتند يا از صحنه محو ميشدند. کالاهاي بينالمللي مختلف نظير ابريشم، فلزات گرانبها و سنگهاي قيمتي، اسب، و به مدتي کوتاه، تنباکو، همگي تابع تسهيلات مخصوص و معيني بود که نياز جهاني آن را در يک دوره ضروري و در دوره بعد غيرضروري و زائد اعلام ميکرد، اما تغييرات دورهاي و موقتي در بلخ که از نوسانات و تغييرات سبکها و ذائقهها و رسوم متداول در جهان حاصل شد پيامدهايي درازمدت براي استمرار و ادامه حيات شهر نداشت. علاقه فراوان مردم روم و بيزانس به ابريشم، فوايد و درآمدهاي کلان براي مردم بلخ به ارمغان آورد، اما ادامه حيات بلخ، به توانايي آن در تحمل آثار از دست دادن نقش خود در تجارت ابريشم و نقره و ياقوت و ادامه دادن نقش خود در تأمين نيازهاي مبادلات بازرگاني و فرهنگي، نهايتا به منابع زراعي و زميني آن بستگي داشت.
فعاليتهاي کشاورزي در اطراف بلخ مطابق با نياز نيروهاي اقتصادي و جمعيتي توسعه مييافت يا تنزل پيدا ميکرد. اين فرضيهاي کاملاً روشن و صريح است. آنچه لازم است روي آن تأکيد شود قدرت بالقوّه و طبيعي منطقه بلخ براي بهرهبرداري زراعي و جاذبه آن براي سرمايهگذاري است. در اين منطقه نيز مانند مناطق مسکوني ديگري که بين مديترانه و هيماليا قرار دارند، شرايط آب و هوايي موجب محدوديتهاي جدي براي توسعه زراعي منطقه ميشود. در منطقه بلخ ميزان متوسط بارش باران هيچگاه از 25 سانتيمتر در سال بيشتر نبوده است. علاوه بر اين، بيش از 90 درصد از بارندگي ساليانه در ماههاي فوريه، مارس و آوريل روي ميدهد. ميزان بارندگي و توزيع نابرابر آن در طول سال ميتوانست بلخ را به يک منطقه نامناسب براي يک مرکز شهري تبديل کند و آنچه مانع اين امر شد دو پديده بود: يکي موقعيت جغرافيايي آن و ديگري اجراي طرحهاي مهندسي به دست ساکنان آن.
بلخ در دامنههاي شمالي سلسله کوههاي هندوکش قرار گرفته است. اين کوهها کم و بيش در يک خط شرقي ـ غربي امتداد دارند و در چند مايلي جنوب، ارتفاع آنها از حدود يک هزارپا ناگهان به هشت هزارپا و بيشتر افزايش مييابد. کوههاي هندوکش به دليل ارتفاع زياد هميشه براي بلخ و دشتهاي آن منبع ذخيره آب بوده است. برفي که در زمستان در هندوکش ميبارد در تابستان آب ميشود و به صورت نهرهاي کوچک به رودخانه بلخ ميريزد. اين رودخانه از شمال کوهها به طرف بلخ سرازير است. در اينجا انسان با استفاده و توزيع درست آبِ حاصل از ذوب شدن برفها، کشاورزي خود را توسعه داده است.
در محلي که رودخانه بلخ از کوهها بيرون ميآيد، در نقطهاي حدود ده مايلي جنوب شهر؛ يک سيستم آبياري موسوم به «هجده نهر» شروع ميشود. در ادامه مسير رودخانه به سوي شمال غربي، تعدادي آببندهاي متوالي آن را قطع ميکنند که آب رودخانه را به داخل نهرهايي کوچک ميريزند. اين نهرها آب را به مناطق وسيعي ميرسانند. در حال حاضر نميتوان با قاطعيت گفت که تشکيلات سياسي و اداري منجر به تشکيل چنين مجموعهاي شده يا آنکه پيدايش تدريجي آن منجر به بروز زمينهاي براي وحدت اقتصادي و تشکيلاتي بلخ گرديده است. احتمالاً پذيرش اين نظريه منطقي است که نياز به سيستم آبياري موجب همکاري و وحدت منطقهاي شده و اين نيز به نوبه خود براي توسعه و دوام سيستم آبياري ضروري بوده است. با اين حال نميتوان يکي را بر ديگري مقدم دانست. بدون ترديد از لحظهاي که نخستين تلاش براي تغيير مسير رودخانه بلخ و انداختن آب آن به آبراههاي فرعي انجام گرفت، اين سيستم آبياري توسعهيافته و احتمالاً شرايط اقتصادي و حتي آب و هوايي و وقايع مختلف بسيار فراتر از شرايط سياسي در توسعه آن تأثير داشتهاند.
هريک از آبراهههاي اصلي، آبِ تعدادي از روستاهاي واقع در مسير خود را تأمين ميکرد. تعداد اين روستاها هميشه ثابت نبوده است. زماني که «محمد مؤمن» در اواخر قرن هفدهم اطلاعات خود را مينوشت تعداد 231 روستا با اين آبراهها آبياري ميشدند. علاوه بر اين تعداد، که با سيستم «هجده نهر» آبياري ميشدند، سيزده روستاي ديگر نيز در «دره جوز» و بيست و هفت روستا در «آق چاه» به کمک آبراه آبياري ميشدند. بنابراين در قرن هفدهم جمعا 271 روستا در اطراف شهر بلخ بر سيستم هجده نهر متکي بودند.
در سال 1886م سرگرد پي. جي. ميتلند ـ نماينده انگليس در کميسيون مرزي افغانستان ـ اطلاعاتي را در مورد سيستم هجده نهر جمعآوري کرد. او موفق شد نام هجده نهر را پيدا کند، اما در آن شرايط يکي از آنها ديگر به هيچ روستايي در طول مسير خود آب نميرساند و هفده آبراه ديگر آب مورد نياز 185 روستا با جمعيتي معادل 14925 خانوار را تأمين ميکرد.
«اي. مختاروف» که در سال 1974م تحقيقاتي در بلخ انجام داده، آمار قرن هفدهم را با آمار سال 1969م که مقامات بلخ ارائه دادهاند مقايسه کرده است. در سال 1969م فقط شش آبراه از آبراههاي اصلي هنوز مورد استفاده قرار ميگرفت که 58 روستا و همچنين شهر بلخ را با جمعيتي معادل 15644 نفر آبياري ميکرد و اين افراد روي 86000 جريب زمين کار ميکردند. رقم هشتاد خانوار در هر روستا که ميتلند در سال 1886م ارائه داده با آمار سال 1969م که جمعيت هر روستا را 217 نفر ذکر کرده مطابقت دارد.
اين آبراهها موارد استفاده مختلفي داشتند. نخستين و مهمترين کار آنها ارائه امکانات ضروري براي توليد مواد غذايي بود. در حالي که زمينهاي کشت ديم نيز در مجاورت بلخ يافت ميشوند، قسمت اعظم زمينهاي زراعي و حتي برخي از مراتع اطراف شهر آبياري ميشوند. اين آبراهها همچنين نوعي منبع نيرو بودند. آسيابهاي روستاها مستقيما از نيروي جريان آب استفاده ميکردند و شاخهها و چوبهايي که آب با خود ميآورد و در کنارههاي آبراه جمع ميشد به عنوان سوخت براي درست کردن غذا و آجرپزي و همچنين غذاي دام مورد استفاده قرار ميگرفت. اين فرآوردههاي فرعي آبراهها در قرن هفدهم آنقدر از اهميت اقتصادي برخوردار بود که از بابت آن ماليات دريافت ميشد.
آبياري مناطق اطراف بلخ براي رفاه اقتصادي شهر ضروري و حياتي بود. سيستم هجده نهر براي مدت چهارصد سال آب شهر بلخ را تأمين کرد و اين مدت طولاني احتمالاً روي بافت جامعه تأثيراتي داشت و البته، بافت جامعه و سازماندهي اجتماعي نيز روي چگونگي عرضه آب تأثير گذاشت. با وجود اين، شناسايي و تعيين رابطهاي ميان جامعه و عملکرد سيستم هجده نهر دشوار است. از نظر سروان آر. اي. پيکوک ـ از اعضاي کميسيون مرزي افغانستان در 86 ـ1884م ـ رابطه مستقيمي بين قدرت سياسي و محل سکونت در اطراف آبراهها وجود داشته است: «روستاهايي که در طول مسير اين آبراهها قرار دارند، آن را قطع ميکنند. معمولاً جنگجويان افغان (قوم پاتان) در بالاترين نقطه و در ابتداي آبراه سکونت دارند، پايينتر از آنها اُزبکها يا عربها، هستند و زيردست آنها نيز روستاهايي است که ترکمنهاي ارساري در آنها سکونت دارند.»
اين نتيجهگيري روشن که هرقدر گروهي از نظر سياسي مقتدرتر بود محل سکونت آن به سرآغاز آبراه نزديکتر بود، فقط از بررسي ترکيب قومي روستاها و موقعيت نسبي آنها حاصل نشده است، هرچند نمايانگر موشکافي پيکوک در زمينه رابطه قدرت و حق آب در بلخ است.
ظاهرا اين نتيجهگيري مناسبتر است که اين سيستم مستلزم مهارت تشکيلاتي زيادي بود که فقط مقامات سياسي توانايي اعمال و اجراي آن را دارند. تقسيم رودخانه بلخ به آبراههاي اصلي و بعدا فرعي تا در نهايت آب بهدست همه برسد، به مجموعهاي عمليات پيچيده و جنجال برانگيز نياز داشت. توزيع کافي و مناسب آب به معني فعاليت يک مجموعه دائمي از فنسالاران بود. به منظور اجتناب از فساد که معمولاً برخورداري از چنين قدرتي به همراه دارد، نظارت يک قدرت بالاتر که منافع او تمامي منطقه را در برگيرد، ضرورتي اساسي و آشکار بود. سيستم آبياري آبراهي توجيهي براي توسعه نظام اداري به عنوان يک ضرورت اقتصادي و اجتماعي بود. تلاش براي ايجاد رابطه علت و معلول بين سيستم آبياري و مديريت آن، يعني سيستم آبراه از يک طرف و مديران آن از طرف ديگر، به وضوح ضروري بود. هرچند اين فرضيه، زيربنايي منطقي براي بحث ارائه ميدهد، مشکلي که تاريخنويسها با آن مواجه هستند مسأله پيدا کردن شواهدِ چنين رابطهاي است. در حاليکه باستانشناسي ميتواند آثار فيزيکي را به نمايش گذارد، ردگيري آثار فعاليتهاي انساني معمولاً دشوارتر است.
با وجود اين، در مورد منطقه بلخ، مطالب مربوط به مجموعه موقوفات اهدائي به حرم علي (ع)، نکات کليدي و مهمي را در مورد رابطه مديريت آب و قدرت سياسي و اقتصادي ارائه ميدهد. در بلخ، مهمترين موقوفه اهدايي به حرم علي (ع) يکي از آبراههاي سيستم هجده نهر به نام «نهرِ شاهي» است. داستان مديريت اين موقوفه داستان مديريت يک سيستم آبياري نيز هست. خوشبختي و ثروت مدير آبراه به کارآيي و لياقت او در اداره سيستم آبراه بستگي داشت. سيستم آبياريِ هجده نهر ستون فقرات اقتصاد بلخ بود. از طريق اسناد مربوط به اين موقوفه ميتوان نظري اجمالي به مسائل و امکانات ناشي از تسلط بر حداقل يکي از بخشهاي اين سيستم داشت.
ايجاد يک موقوفه معمولا با يک هدف يا ذينفع بخصوصي مرتبط است که درآمد موقوفه از آن حمايت کند، در اينجا، هدف، همان مرقد علي بن ابيطالب داماد حضرت محمد (ص) و چهارمين خليفه از نظر اهلسنت و اولين خليفه از نظر شيعيان بود.
قديميترين سند موجود مبني بر اينکه «علي (ع) در حومه بلخ دفن شده» مربوط به شرحي است که ابوحميد غرناطي از اهالي اندلس که در اواسط قرن دوازدهم از طريق آسياي مرکزي به شرق سفر کرد، ارائه داده است. اين شرح در آخر کتاب او به نام تحفةالالباب آمده و مربوط به وقايعي است که چند سال قبل از ورود او به آنجا حدود سالهاي 1153 تا 1155م در بلخ روي داده بود. او مينويسد:
اين کتاب را با داستاني شگفتانگيز در مورد اميرالمومنين علي بن ابيطالب (ع) به پايان ميرسانيم. يکي از شگفتانگيزترين داستانها، در مورد مرقد او و ظهور آن در سال 530 هجري در حومه بلخ در روستاي بزرگي به نام «الخير» است. شماري از بزرگان اين روستا حضرت محمد (ص) را در خواب ديدند که به آنها فرمود: «پسر عموي من، علي بن ابيطالب در اين محل دفن شده است» و به نقطهاي در نزديکي اين روستا اشاره کرد. اين خواب تکرار شد و تعداد افرادي که آن را ديده بودند افزايش يافت تا آنکه بيش از چهارصد نفر و همگي از اهالي معتمد الخير و جاهاي ديگر آن را ديده بودند.
بنابراين آنها به نزد «قماج» ـ حاکم بلخ در زمان سلطان سنجر ـ رفتند و آنچه را از زبان حضرت پيامبر (ص) شنيده بودند به او گفتند. او علما را فراخواند و گفتههاي روستاييان را بازگو کرد. علما پاسخ دادند: «پيامبر (ص) فرموده: هرکس مرا ببيند واقعا مرا ديده چون شيطان نميتواند به صورت من درآيد.» اما يکي از قضات حاضر در ميان آنها گفت: «يا امير، اين حرف بيمعني است و پيامبر هيچگاه حرف بيمعني نميزند، علي بن ابيطالب در کوفه به قتل رسيد و در همين محل نيز حرمي براي او ساخته شده پس چگونه ميتواند به بلخ آمده باشد، يعني محلي در هزار فرسخي کوفه؟ اين حرف بيمعني است.»
در اينجا مردم محل را ترک کردند، اما نيمهشب، آن قاضي به اتفاق اهل خانه بيرون آمد و گريان و نالان خواستار ملاقات امير قماج شد. امير او را به حضور پذيرفت و پرسيد: تو را چه ميشود؟، قاضي پاسخ داد: «يا امير به صورت و بدن من نظر کن.» آنها در نور شمع ديدند که صورت و بدن او از ضربه چوب سياه و کبود شده است. امير قماج گفت: «اي شيخ چه کسي تو را به اين روز انداخته است؟» او پاسخ داد: «من در خانهام در خواب بودم که گروهي از علويان با جامههايي سفيد و علائم و نشانههايي در دست بر من ظاهر شدند. برخي از آنها جوان، برخي ميانسال، برخي پير و تعدادي نيز کودک بودند. آنها پرسيدند: «آيا تو هماني که پيامبر خدا را دروغگو خواندي و گفتي اميرالمؤمنين اينجا نيست؟» سپس مرا گرفتند و نفرينکنان و کشانکشان بردند تا به قبري رسيديم. روي قبر باز بود و من اميرالمومنين، علي بن ابيطالب (ع) را ديدم که در آن نشسته بود. موها و ريش او سفيد بود. آنها گفتند: «آيا اين اميرالمؤمنين نيست؟» بعد مرا به کتک گرفتند و تا آستانه مردن زدند. من در آن حال به علي (ع) روي کردم و گفتم: «يا اميرالمؤمنين به من رحم کن» در اينجا آن بزرگوار با دست به آنها علامت داد و آنها دست از زدن من برداشتند و اجازه دادند بروم. ناگهان بيدار شدم و ديدم درد شديدي تمام بدنم را گرفته و مثل اين بود که همه استخوانهايم را شکسته بودند. من از خدا طلب مغفرت کردم و از آنچه گفته بودم توبه کردم.
وقتي امير قماج اين سخنان را شنيد برخاست و با سربازانش به آن نقطه مقدس رفت. آنها محلي را که پيامبر نشان داده بود کندند و قبري را کشف کردند که روي آن دو قطعه سنگ مرمر بود و داخل آن نيز پيکري قرار داشت. امير و تمام علما او را ديدند. در کنار او نيز آجر قرمزي بود که روي آن با انگشت نوشته شده بود: «اين شخصي است که حبيب پيامبر بود؛ علي عليهالسلام.»
امير قماج در اين نقطه حرمي بزرگ بنا کرد. آن آجر نيز در يک کيسه ابريشمي نهاده شد و در محراب آويزان گرديد. اکثر افرادي که آن خواب را ديده بودند عمري طولاني يافتند. مردم از تمامي شهرهاي خراسان و همچنين از بلخ و سمرقند به زيارت اين محل ميآيند. اين مرقد عجيب و جالب توجه که در حومه بلخ ظاهر شده است تا قبل از سال 500 هجري کسي از محل آن خبر نداشت.
در سال 548 هجري/1153 ميلادي ترکهاي غز بلخ را از سلجوقيان گرفتند و گفته شده دو سال بعد تمام شهر را ويران کردند. اگر اظهارات غرناطي براساس مشاهدات شخصي خودش باشد، در آن صورت اين حرم به مدت نزديک به بيست سال تا زمان تهاجم غزها رونق و پيشرفت پيدا کرده بوده و اينکه آيا غزها مسؤول زوال و احتمالاً ويراني آن بودهاند يا خير به طور قطعي روشن نيست، اما روشن است که در سيصد سال بعدي حرم فقط در سطح محلي از اهميت برخوردار بود. «علي بن ابيبکر هراوي موصلي»، نويسنده و سياح سوري (تاريخ فوت 1215 ميلادي) در کتاب راهنماي خود در مورد زيارتگاهها اشاره مختصر و ناباورانه به حرم بلخ نموده است. با وجود اين حقيقت که نام او «هراوي» نمايانگر نوعي ارتباط با شهر هرات است، اما هراوي از خراسان يا بلخ ديدن نکرده است. بنابراين ميتوانيم اين فرضيه را بپذيريم که سنن بلخ اگر در غرب چندان معتبر نبوده، حداقل شناخته شده بودهاند، بعد از هراوي، اين حرم را پرده سکوت دربرگرفته و در هيچيک از منابع مکتوب اشارهاي به آن نشده است. يعقوب حماوي ضمن توصيف بلخ در آغاز قرن سيزدهم و کمي قبل از حمله سربازان چنگيزخان مغول، بدون ذکر نام «الخير» يا حتي مرقد، به هفتاد و چهار آبادي در بلخ اشاره کرده است.
ظاهرا بعدها نيز هيچيک از مورخان معروف قرن سيزده و چهارده (جوزجاني، جويني، رشيدالدين، وصّاف و...) از اين ماجرا خبر نداشتهاند. و در دهه 1340 ميلادي که ابنبطوطه وارد بلخ شد و مرقدهاي معروف به او نشان داده شد، ظاهرا در مورد مرقد منسوب به علي (ع) به او چيزي گفته نشده و يا آنکه او هنگام املاي خاطراتش آن را به خاطر نياورده. توضيح دادن اينکه چرا در اين نقطه از تاريخ، سنن مربوط به اين مرقد ناپديد شدند دشوار است. اين توضيح که پيروزي ويرانگر مغولها در دهه 1220م علت اين امر بوده، با توجه به دوام ديگر زيارتگاههاي بلخ کمرنگ ميشود. از طرف ديگر، عواقب اقتصادي تهاجم غزها و دو نسل بعد از آنها، تهاجم مغولها موجب کاهش جمعيت، کاهش فعاليتهاي زراعي منطقه و تحليل رفتن تسلّط بلخ بر مناطق حومه آن شد. به دليل کاهش جمعيت و زوال اقتصادي، مسافت موجود ميان بلخ و الخير هر روز طولانيتر به نظر ميرسيد. روستاهاي حومه بلخ نخستين مناطقي بودند که نتايج رکود اقتصادي را متحمل شدند. اگر ساکنان الخير بر اثر رکود اوضاع اقتصادي، اين روستا را ترک کرده باشند، در آن صورت ناپديد شدن نام اين مقبره در آثار مکتوب معاصر آن زمان غير منتظره نيست. احياي داستان مرقد نخست مستلزم يک رنسانس اقتصادي و رشد جمعيت روستاهاي اطراف بلخ، از جمله الخير بود. عامل ديگري که در انزواي مرقد در قرنهاي سيزده و چهارده مؤثر بود، جوّ فکري و عقيدتي حاکم بر بلخ و حاکمان آن بود. ابتدا مغولهاي ملحد و بعد نيز تيموريان که به تصوف منسوب هستند، بر بلخ حکومت کردند. در زمينه تاريخ فکري نميتوان با قاطعيت به جريانهاي فکري قرن چهاردهم و اوايل قرن پانزدهم که مانع احياي مرقد بودهاند دست يافت.
علي (ع) در اسلامِ صوفيان شخصيتي مقتدر است. با توجه به آنچه در مورد تيمور و مناسبات او با شخصيتهايي چون سيّد برکت و بابا سنگو ميدانيم، ميتوان به صراحت گفت که در صورت آگاهي از وجود مرقد علي (ع) نهتنها آن را به رسميت ميشناخت، بلکه از صميم قلب در جهت ترويج آن ميکوشيد.
صرف نظر از اينکه چه چيزي عامل محو شدن نام مرقد در آثار مکتوب بوده، در پايان قرن پانزدهم نام آن دوباره بر صفحه کتابها پديدار شد. رساله کوچکي در مورد کشف دوباره اين حرم منسوب به «عبدالغفور لاري» (متوفاي 5 شعبان 912 هجري) وجود دارد. او شاگرد عبدالرحمان جامي، دانشمند و شاعر معروف هرات بود. قصيدهاي نيز به جامي نسبت داده ميشود که در آن اطلاعاتي مشابه اطلاعات موجود در رساله لاري موجود است. خلاصهاي از داستاني که در هر دو اثر مذکور آمده از اين قرار است:
يکي از نوادگان بايزيد بسطامي به نام «شمسالدين محمد» در سال 885 هجري از هندوستان وارد بلخ شد. او کتابي با خود داشت که در آن چگونگي کشف مرقد علي بن ابيطالب در زمان سلطان سنجر شرح داده شده بود. لاري در کتاب مذکور نام منبع اطلاعات را «امام عبدالرحمان مغربي غرناطي (يعني نويسنده کتاب تحفةالالباب) ذکر ميکند که ميگويند منبع او نيز امام ابوالحفص عمر بن محمد ـ از علماي بزرگ سمرقند در قرن يازدهم ـ بوده است. جامي و لاري داستان را به همان صورتيکه غرناطي ذکر کرده تعريف ميکنند و ترديدي نيست که منبع آنها نيز همان کتاب تحفةالالباب بوده است. سپس جامي در قصيده خود حمله چنگيزخان را عامل ناپديد شدن حرم از صحنه به مدت 356 سال ميداند. وقتي بسطامي وارد بلخ شد و کتاب را به ميرزا بايقرا سلطان (به گفته لاري، معزالدين بايقرا)، حاکم بلخ، نشان داد حاکم بزرگان شهر را گرد آورد و با هم به روستاي «خواجه خيران» رفتند. در آنجا (به گفته جامي در سال 886 هجري) مجددا مقبره را پيدا کردند. لاري به منظور پاسخگويي به اين ديدگاه کلي که نجف مرقد واقعي علي بن ابيطالب است، ميافزايد در تحقيقات شخصي او در هرات با استفاده از منابع مختلف به اين نکته برخورد کرده که از امام محمدباقر (ع) امام پنجم شيعيان نقل شده که ابومسلم خراساني براي محافظت از پيکر مطهر علي ابن ابيطالب در مقابل بيحرمتي امويان، آن را به خراسان منتقل کرد. ولي معلوم نيست منابع لاري در اين گفتار چه بوده است، زيرا مسلّما اين سخن درست نيست و در هيچ منبع تاريخي چنين مطلبي از امام محمّدباقر (ع) نقل نشده است.
معينالدين محمد زمچي اسفزاري، ظاهرا با استفاده از رساله لاري، شرحي از چگونگي کشف دوباره مرقد را در کتاب خود درباره تاريخ هرات به نام روضات الجنّات في اوصاف مدينة هرات آورده است. او که اين کتاب را در سالهاي 1491 تا 1492 ميلادي نوشته، اين حقيقت را نيز به شرح لاري اضافه کرده که اين کتاب را شمسالدين محمد از کتابخانه شيخي به نام «رضيالدين محمد» از استان افغانستان به بلخ آورده است.
اما جامعترين و معتبرترين شرح در مورد کشف دوباره مرقد و نخستين منبعي که به موقوفات آن پرداخته کتابي است که سي سال بعد به قلم خواندمير نوشته شده است. او اين داستان را در جلد هفتم کتاب پدربزرگ خود به نام روضةالصفا آورده است.
بعد از مرگ پدربزرگش، ميرخواند، در سال 1498 ميلادي، خواندمير آن را تکميل کرد. او بعدها نيز در کتاب خودش، حبيب السير اين داستان را دوباره ذکر کرد. آنچه در پي ميآيد حاصل مقايسهاي است ميان اين دو اثر:
در سال 885 هجري زماني که ميرزا بايقرا حاکم بلخ بود واقعهاي شگفتانگيز روي داد. خلاصه ماجرا از اين قرار است که شخصي روحاني به نام شمسالدين محمد که از نوادگان بايزيد بسطامي بود در اين سال از کابل و غزنين به بلخ آمد. او به ديدن ميرزا بايقرا رفت و کتابي را به او نشان داد که در زمان سلطان سنجر، پسر ملکشاه سلجوقي، نوشته شده بود.
در آن کتاب آمده بود که مرقد شير خدا، اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب در محلي در روستاي خواجه خيران قرار دارد. به دنبال آن، ميرزا بايقرا تمام قاضيها، سيدها و بزرگان شهر را فراخواند، با آنها مشورت کرد و بعد عازم روستاي مذکور شدند که سه فرسخ از بلخ فاصله داشت. در محلي که کتاب اشاره کرده بود گنبدي ديدند که گوري در زير آن بود. او دستور داد قبر را باز کنند و بعد از کمي کندن زمين ناگهان سنگ سفيدي يافتند که روي آن اين عبارت حکّ شده بود: «اين محل مرقد شير خدا، برادر پيامبر خدا، علي، دوست خداست.»
حاضران به صداي بلند تکبير گفتند و به سجده افتادند. سپس صدقه و خيرات ميان مستمندان توزيع شد. وقتي خبر کشف مرقد در همهجا پخش شد افراد بيمار به اميد شفا يافتن به اين آستان روي آوردند. گفته شده بسياري از آنها شفا يافتند و سالم به خانههاي خود بازگشتند. بعد از آن، تعداد بيشماري از مردم به آن نقطه آمدند و هدايا و طلا و جواهرات بسياري را با خود همراه آوردند. در اين مرحله، ميرزا بايقرا با سرعت هرچه تمامتر خود را به هرات رساند و اين واقعه را به اطلاع سلطان رساند.
خاقان بزرگ (سلطان حسين بايقرا) از اين خبر شگفتزده شد و تصميم گرفت با امراي خود اين نقطه را زيارت کند. بعد از ورود به محل، او احترام به جاي آورد و دستور داد گنبد بزرگي با ايوان و ساختمانهاي ديگر در آنجا بسازند. او در روستا بازاري با مغازههاي متعدد و يک حمام ساخت و يکي از نهرهاي بلخ را که امروز «نهر شاهي» ناميده ميشود وقف آستان امام کرد. او سيد تاجالدين را که از بستگان سيد برکت بود و فردي با اعتبار بود، بهعنوان «نقيب» برگزيد. او افراد معتبر ديگري را نيز مأمور نظارت و سرپرستي بر درآمد اوقاف و نذورات کرد.
سپس سلطان به پايتخت بازگشت، اما بهدليل زيارت او از اين حرم، همه به اين نقطه رهسپار شدند و بهدنبال آن ساليانه يک ميليون دينار پول نقد و نذورات با ارزش با خود آوردند. مقامات مسؤول حرم اين پول را صرف تأمين آسايش زائران و حفظ و نگهداري ساختمانهاي حرم کردند. در نتيجه ساخته شدن ساختمانهاي متعدد و افزايش امکانات، در مدت کوتاهي روستاي خواجه خيران به شهر بزرگي تبديل شد و تعداد زيادي از مردم در نزديکي حرم اسکان يافتند.
در آنچه آورديم وقف در نهايت به عنوان يک موضوع ضمني مطرح شده است. آنچه در اينجا مهمتر و قابل بحث به نظر ميرسد همان جريانهاي مذهبي است که با کشف دوباره مرقد مورد توجه قرار ميگيرند. ناظر معاصر با انديشههاي متفاوت در مورد اسلام و ويژگيهاي اسلام سني و اسلام شيعي مواجه ميشود. براي مورخان قرن بيستم و ديگر ناظران جهان اسلام امري عادي است که بدون تعمق زياد روي چارچوب فکري آن دوره، به موضوعات مذهبي نظير کشف دوباره مرقد بپردازند. با توجه به تعصبات حاکم در عصر حاضر تعجبي ندارد که برخي از ناظران، با وجود ارتباط تاريخي و فکريِ عميقِ آسياي مرکزي با اسلام سني، حرم علي (ع) را متعلق به شيعيان بدانند. تاريخ فکريِ آسياي مرکزي در قبل و بعد از سال 885 هجري موضوعي بسيار وسيعتر و پيچيدهتر از آن است که حتي بررسي اجمالي آن در اينجا ممکن باشد، اما قبل از حمله به برچسبهاي بيمعني و بيهودهاي نظير «شيعه» بودن جريان وقايعي که به کشف دوباره مقبره علي (ع) منجر شد، هر خوانندهاي بايد حقايق خاصي را به ذهن بسپارد. آسياي ميانه ـ مشخصا شهرهاي بلخ، بخارا و سمرقند ـ تاريخچه طويلي به عنوان مهد فرقه حنفي در قرنهاي پنجم و ششم هجري/يازدهم و دوازدهم ميلاي دارند. واقعا اين حرف اغراقآميز نيست که آثار حقوقي مشايخ بلخ و بخارا و افرادي چون ابوليث سمرقندي، سرخسي، محبوبي، نسفي، مرغيناني و ديگران جوهرمايه اوليه فرقه حنفي را خلق کردند. در محضرهاي شيعي در آسياي ميانه و ساير نقاط اعتبار آثار اين دانشمندان تا قرن بيستم نيز ادامه يافت.
با وجود اين، آداب و عقايد مذهبي محلي يا عاميانهاي نيز وجود دارد که با سنن حقوقي منافي نيست، اما در جستجوي معنا در جهت متفاوتي حرکت ميکند. در آثار معاصر، اين جنبه از اسلام اغلب «اسلام صوفي» يا «درويشي» خوانده ميشود که اين در واقع يکي از تجليهاي محسوستر آن است، اما در اينجا نيز آداب و عقايد مذهبي عاميانه در واقع پديده محدود تصوف را در احاطه خود دارند. اگر بخواهيم روي جريان کشف دوباره مرقد نامي بگذاريم مناسبترين نام «گرايش به اهلبيت» است نه «شيعي» يا «درويشي» يا «اسلام عاميانه». اين تکريم و احترام نسبت به پيامبر، دخترش فاطمه (ع)، علي (ع) و پسرانش حسن (ع) و حسين (ع) پديدهاي تقريبا همگاني در آسياي مرکزي و ايران و همچنين سرزمينهاي ترک و عربزبان در غرب، حداقل در دوران قرون وسطي است. عشق و اخلاص نسبت به خانواده پيامبر و اعتقاد به شفاعت معصومين ميتواند به راحتي با اعتقاد به تسنن و شيعه توأم باشد. ائمه به عنوان خاندان پيامبر براي همه مردم ـ بدون توجه به مسائل فکري نظير عصمت يا امامت ـ اهميتي روحاني دارند. از نظر افرادي که در دوران درگيريهاي سياسي خود را طرفدار ابوبکر، عمر و عثمان و عايشه ميدانستند، زيارت حرم امام هشتم در مشهد يا حرم علي در بلخ تناقضي با عقايد آنها نداشت. مسائل سياسي مستلزم واکنشهاي سياسي هستند در حاليکه مسائل روحاني مستلزم واکنشهاي روحانياند. اهلبيت پيامبر نماد شفاعت و اميد به رستگاري هستند که نقطه قوتي براي مردم بهشمار ميرود و محسوسترين بخش مراسم مذهبي روزانه را در زندگي اکثر مردم تشکيل ميدهد.
اما حتي چنين ديدگاهي نيز بيش از اندازه وسيع است و خصوصيات طبقاتي، اقتصادي، منطقهاي، قومي و خانوادگي را که شکلدهنده جهانبيني فرد و ديدگاهها و سنن روحاني او هستند، ناديده ميگيرد. براي مثال، جايگاه تصوف در اين دوره نمايانگر وسعت تقسيمات اجتماعي است. نظام نقشبنديه در هرات که اکثر مردم به آن تعلق خاطر داشتند، در مجالسي که افراد مهمي چون علي شيرنوايي و عبدالرحمان جامي بر آن رياست داشتند، چارچوب اجتماعي مباحثات فکري را تشکيل نميداد. نقشبنديه تنها فرقه موجود در هرات نبود. همانطور که خواهيم ديد، طبقات پايينتر نيز سازمانهاي خاص خود را داشتند. در واقع بايد متذکر شد که نقشبنديه فقط برحسب اتفاق به انجمني براي مقامات دولتي بلندپايه و متفکرين عاليمقام تبديل شد. در سمرقند و بخارا که اين فرقه بيشتر با «عبيداللّه احرار» يکي دانسته ميشد، از شهرت کمتري برخوردار بود، اما حتي زدن برچسب طبقه بالا روي شعبه هرات گمراهکننده است. مکاتبات جامي نشاندهنده تماس وسيع و فراگير او با تمام سطوح جامعه و پشتکار او براي کمک کردن به ضعفاست. احتمالاً ديگر رهبران نقشبنديه نيز همين احساس مسؤوليت را داشتند. همه بر اين نکته واقفاند که در دوران تيموري تشنجات اجتماعي و استثمار اقتصادي در حدّ بالايي بود. آنچه ذکر آن در اينجا ضروري است اين نکته است که در تلاش براي دستيابي به راهحل درگيري و يافتن ميانجي براي آن، ميراث مشترک يا مجموعهاي از نمادها مورد توجه قرار ميگرفتند. در اينجا، کشف دوباره حرم علي (ع)، نقش «گرايش به اهلبيت» در جامعه، و نقشي که تصوف ايفا کرد از اهميتي اساسي برخوردار بود.
وقتي ميرزا بايقرا خبر کشف دوباره مرقد علي بن ابيطالب (ع) در روستاي خواجه خيران (الخير سابق) را به اطلاع برادرش سلطان حسين بايقرا رساند، او نهتنها بياعتنائي يا خصومت نشان نداد بلکه اين خبر واقعا شور و شوق فراواني در او و همه ايجاد کرد. اينکه شور و شوق سلطان حسين داراي جنبه سياسي نيز بوده، قابل درک است. درباره اهمال و سستي او در برابر نوعي اعلاميه سياسي مبني بر وفاداري به شيعه اثنيعشري و در واقع مقاومت او در برابر اين تعهد عمومي مطالب زيادي گفته شده است. اقدام او در شناسايي فوري مرقد علي (ع) در بلخ و اختصاص دادن هزينهاي براي توسعه آن و اهداي موقوفاتي به آن در واقع با معيارهاي مردم در تشخيص عمل مناسب و شايسته متناسب بود و همانگونه که از مکاتبات عبدالغفور لاري و عبدالرحمان جامي برميآيد، کشف دوباره مرقد علي (ع) فرصتي براي تأييد دوباره اخلاص نسبت به اهل بيت در يک چارچوب مقبول سياسي و اجتماعي در اختيار سلطان حسين قرار داد.
شواهد زيادي وجود دارد که نشان ميدهد اينگونه وقايع ميتوانند از نظر سياسي نامقبول باشند. براي مثال نوشتههاي «خواندمير» حاکي از وقوع واقعه مشابهي در هرات کمي بعد از کشف مرقد علي (ع) در بلخ است. يک گلّهدار در اين شهر مدعي شد که شبح چهار سوار را ديده که به او اشاره کردهاند محل واقعي مرقد علي نزديک قبر شمسالدين سنگتراش در خارج از شهر هرات است. خواندمير که چهل سال بعد اين واقعه را ثبت کرده آن را موضوعي بياهميت دانسته است، اما مقامات هرات در زمان وقوع اين جريان آن را بسيار جدي گرفتند. محلي که آن مرد نشان ميداد به زودي به قرارگاهي براي محرومين و تبعيديها و همچنين رجال مذهبي تندرو تبديل شد.
دو هفته بعد از پخش شدن اين خبر، کمالالدين شيخ حسين، محتسب شهر از طرف سلطان حسين بايقرا ـ و بزرگان شهر ـ مأمور شد که به اين جريان خاتمه دهد. او بلافاصله تعدادي از افرادي را که در آن محل مقيم شده بودند دستگير و سايرين را نيز از شهر بيرون کرد و اوضاع را آرام نمود، اما جريان کشف مرقد در بلخ از همان ابتداي امر از طرف مقامات سياسي به رسميت شناخته شد و اين امر نمونهاي براي روابط آتي دولت و حرم ايجاد نمود، بويژه در قرنهاي هفده و هجده، منابع مختلف از نزديکي سياستهاي دولت در بلخ و حرم و تشکيلات آن گزارش دادهاند. حداقل در يک مورد در يکي از اين گزارشها آمده است که مأموران اوقاف و متوليهاي حرم فوايد و درآمدهاي آن را از زائران دريغ داشتند، زيرا زائران مشغول فعاليتهايي عليه مقامات سياسي بلخ بودند.
قرن پانزدهم و بويژه نيمه دوم آن دوران شکوفايي ناگهاني وقف کردن اموال و زمين بود. البته موقوفات بزرگ در آسياي ميانه قبل از قرن پانزدهم نيز غيرمعمول نبود و موقوفات سيفالدين باخرزي در بلخ معروف است، اما قرن پانزدهم شاهد بنيانگذاري موقوفات عظيمي بود که عبارتاند از موقوفات الغبيگ در سمرقند و بخارا مشتمل بر چند مدرسه، موقوفات عبيداللّه احرار در سمرقند و تاشکند مشتمل بر چند مدرسه و مسجد، موقوفه عشرتخان در سمرقند که از طرف خانواده سلطان ابوسعيد اهدا شد و موقوفه سلطان حسين بايقرا در محل مرقد جديد، و غيره. در آن زمان همين شکوفايي در شهر هرات نيز در حال شکلگيري بود.
اين موقوفات نظير موقوفات بزرگي که سياستمداران خاندان شيباني و ثروتمنداني چون خانواده جويباري در بلخ در قرن شانزدهم واگذار کردند، ميتواند اشکالات اقتصادي و اجتماعي مورخان معاصر را روشن و حل کند. وقف همچنين وسيلهاي ماندني براي اجراي سياستهاي عمومي در زمينههاي مختلف بود. ايجاد يک موقوفه بزرگ به روشنترين وجه ممکن نمايانگر حمايت از سنن مذهبي و فکري خاص بود. مساجد، مدارس و خانقاههايي که از درآمدهاي اوقاف تأمين ميشدند و کارکنان و استفادهکنندگان اين مؤسسات که حقوق و مواجب آنها از اين درآمدها پرداخت ميشد، همه، يک سنت فرهنگي را جاوداني ميکردند. وقتي فردي چيزي را وقف ميکرد، خود را به اين سنت متعهد مينمود، اما معناي وقف بسيار وسيعتر از اين بود. وقف ميتوانست براي پاداش دادن به رهبران جامعه، بويژه متفکران، در مقابل حمايت آنها در آينده يا گذشته از واقف، مورد استفاده قرار گيرد. اين احتمال وجود دارد که معلمي که براي يک محل وقفي کار ميکند يا متولي آن محل که حقوق آنها از درآمدهاي وقفي تأمين ميشود، بهطور مستقيم يا شخصا علاقه و تعهدي به واقف نداشته باشند، اما با وجود اين مايل به ادامه حيات ملک وقفي و جوّ سياسي و اجتماعي حاکم که متضمن بقاي آن مُلک است باشند.
از ديدگاه اقتصادي، وقف براي بنيانگذاران و مديران آن نيز امتيازاتي قابل ملاحظه در برداشت. در مقايسه با ديگر اَشکال مالکيت ـ مانند زمينهاي اجاره داده شده که مدت اجاره معيني دارند يا اموال خصوصي که سرانجام طبق قوانين ارث به قطعههاي کوچک تقسيم ميشوند ـ يکي از ويژگيهاي وقف همان دائمي بودن آن است. البته هر ملک وقفي طبيعتا تحتتأثير نيروهاي تاريخي قرار ميگيرد، اما خود مؤسسه دائمي و هميشگي و بادوام به شمار ميرود. به علت همين تداوم، وقف ابزاري مفيد در توسعه اقتصادي محسوب ميشد. زماني که شخصي يک مؤسسه تجاري مانند بازار يا مغازه يا مهمانسرايي را وقف مسجد يا حوزه علميهاي ميکند، مطمئن است که قوانين ارث بر آن اثر نخواهد داشت و هدف اصلي که توسعه اقتصادي است برآورده ميشود.
اين تداوم و بقاي املاک وقفي امري حقيقي بود. تعداد قابل ملاحظهاي از اوقاف آسياي ميانه که در قرن پانزدهم وقف شدند (مثلاً موقوفات احرار يا الغبيگ) تا چهارصد سال بعد نيز دوام يافتند و فتوحات روسيه تزاري در قرن نوزدهم را نيز پشت سر گذاشتند. در نتيجه، ميتوانيم انتظار داشته باشيم که اقتصاد و سياست مناطقي که املاک وقفي در آنها قرار داشتند، عميقا تحت تأثير اين موقوفات قرار داشت. مسؤولين املاک وقفي مانند مالکين خصوصي نگران ثبات سياسي و اقتصادي بودند. ترديدي نيست که مديران موقوفات بزرگ از دولتهايي حمايت ميکردند که ثبات سياسي و اقتصادي را تضمين ميکردند. همچنين، در آسياي ميانه مانند ديگر نقاط جهان اسلام طبقه سياسي حاکم، خوانين و امرا با روشنفکران چندان رابطهاي نداشتند، اما رابطه آنها با موقوفات بسيار نزديک بود. بههمان صورت که واقف اميدوار به جلب حمايت افراد بهرهمند از ملک وقفي بود، متوليان و بهرهمندان نيز اميدوار به تحت نفوذ قرار دادن سياستهاي دولت بودند. يک نمونه بارز همان موقوفه جويباري در بخاراست که در قرن شانزدهم تأسيس شد. در سراسر قرن هفدهم و هجدهم و حتي قرن نوزدهم ميلادي، مسؤولين و متوليان اين موقوفه در حيات سياسي و اجتماعي بخارا نفوذ زيادي داشتند. همين امر در مورد همتاهاي احراري آنها در سمرقند و تاشکند صدق ميکند.
موقوفه سلطان حسين بايقرا در حرم علي (ع) در بخارا بهخوبي در چهارچوبي که شرح آن آمد ميگنجد. متأسفانه برخلاف موقوفات بزرگ، ظاهرا از سال 1481ـ1480م ـ زمان کشف دوباره مرقد و همچنين سال بنيانگذاري اين موقوفه ـ سند و تاريخچه يا وقفنامهاي در دست نيست. اين موجب سردرگم شدن مورخان در تعيين دقيق حدود و ميزان موقوفه ميشود.
خواندمير ميگويد سلطان حسين بايقرا يک منطقه بازرگاني و بازار در روستاي خواجهخيران ايجاد کرد. اين بازار شامل تعدادي مغازه و يک باب حمام بود. او بدون آنکه مشخص کند آيا اين بازار نيز موقوفه بوده يا خير در ادامه مينويسد: نهرِ شاهي، ـ آبراه اصلي اين ناحيه ـ از طرف تيموريان وقف شد.
سبحانقلي ـ حاکم بلخ در نيمه دوم قرن هفدهم ميلادي ـ در سندي در مورد اين موقوفه مينويسد: سلطان حسين اين آبراه را بازسازي کرد و زمينهايي را که در طول مسير آن بود دوباره آباد کرد. ظاهرا اين آبراه را سلطان سنجر ساخته است، اما هم آبراه و هم حرم در زمان هولاکوخان مغول خراب و ويران شد.
درباره ابعاد و اندازه «نهر شاهي» در پيش از اواخر قرن نوزدهم ميلادي اطلاع زيادي در دست نيست، اما مشروحترين اطلاعات درباره روستاهايي که از اين آب استفاده ميکردند در کتابهاي تاريخ راقمي و جريده درج شده است. در اين دو اثر اشاره شده که نهر شاهي قبل از تقسيم به نهرهاي کوچکتر تا رودخانه بلخ حدود دوازده تا پانزده مايل فاصله داشته است.
از مقايسه اين آبراه با ديگر آبراهها اينطور نتيجه ميگيريم که اين آبراه براي آبرساني به منطقه مرقد در زمان سلطان سنجر يا فرد ديگري احداث شده است. علاوه بر اين نام آن يعني «نهر شاهي» احتمالاً از لقب معروف علي (ع)، «شاه مردان» گرفته شده است. از آنجايي که وقفنامهاي در دست نداريم، نميتوانيم جزئيات موقوفه اوليه را ـ بويژه ميزان و منابع درآمد آن را ـ مشخص کنيم. تمام آنچه ميتوانيم بگوييم اين است که درآمد آن براي رفع نيازهاي حرم در سراسر قرن شانزدهم کافي بوده است.
سلطان حسين بايقرا دو نفر را براي اداره حرم و داراييهاي وقفي آن منصوب کرد: يک نقيب و يک شيخ. اين دو منصب تا نيمه دوم قرن شانزدهم ميلادي نيز وجود داشت، اما توصيف وظايف اين دو ممکن نيست، ولي براساس روندهاي اداري تيموريان در ديگر شهرها ميتوان وظايف رسمي شيخ و نقيب را تا اندازهاي مشخص کرد. در مشهد که تيموريان در آنجا نيز موقوفاتي داشتند وظايف نقيب شامل سرپرستي موقوفه ميشد. در سال 829 هجري، گوهرشاد ـ همسر شاهرخ و حامي بزرگ فرهنگ اسلامي ـ موقوفهاي براي مسجدي که در مشهد ساخته بود مشخص کرد و وظيفه سرپرستي موقوفه را به نقيب واگذار کرد که اين مقام اکنون «توليت» نام دارد.
در اواسط قرن شانزدهم ميلادي در زمان حکومت شاه
طهماسب (76ـ1524م) مقامي به عنوان متولي ايجاد شد و وظيفه نظارت بر موقوفات را از «نقيب» گرفتند و به او سپردند. سندي حاکي از وجود ارتباط ميان موقوفات و نقيب در مورد حرم علي (ع) در دست نيست، اما با توجه به فقدان اطلاعات در اثبات عکس اين قضيه، ميتوان اينطور پنداشت که همان شرايطي که در مشهد حاکم بوده در حرم علي (ع) نيز جاري بوده است. در اينصورت بايد گفت نخستين کسيکه به عنوان نقيب در حرم علي (ع) منصوب شد، «سيد تاجالدين اندخودي» از شيوخ «اندخود» بود که نسب او به «سيد برکت» ميرسد. سيد برکت مشاور روحاني تيمور بود و نفوذ زيادي نيز داشت. گفته ميشود او از مقامات مکه بوده که براي انجام دادن کاري در مورد موقوفات حرمين يعني موقوفاتي که درآمدهاي آن به مکه و مدينه تعلق مييافت، به خراسان آمده بود و بعد مشاور و معتمد تيمور شد و تا زمان مرگ در سال 1404م نزد او باقي ماند. يک سال بعد تيمور نيز مرد و اکنون قبر هر دو در «گور امير» در سمرقند است.
بنا به درخواست سيد برکت، تيمور منطقه اندخود را وقف حرمين کرد و سيد برکت را مسؤول سرپرستي آن نمود. به گفته «اسفزاري» هر سال مقاماتي از مکه و مدينه براي جمعآوري درآمد اوقاف به بلخ ميآمدند. سيد برکت و يارانش در مقابل کار خود حقوقي نيز دريافت ميکرد که «حق توليت» نام داشت. بارتولد به نقل از ابنعربشاه (فوت 1450م) مينويسد: نوادگان سيد برکت در قرن پانزدهم نيز همچنان اداره امور موقوفات را در دست داشتند.
منصب دوم يعني مقام «شيخي» به فردي به نام شمسالدين محمد ـ از نوادگان بايزيد بسطامي ـ واگذار شد. مقبره بايزيد در بسطام از نظر اهميت در شرق ايران بعد از مشهد قرار داشت. و شمسالدين محمد نماينده اين فرقه مذهبي يعني پيروان بايزيد بسطامي بود.
همانطور که «خواندمير» نوشته انتصاب اين دو نفر در حرم علي (ع) از اهميت نمادين برخوردار است و اينکه هر دو منصب را نمايندههاي دو گروه مذهبي بزرگ پر کنند تصادفي نيست، بلکه سلطان حسين بايقرا آگاهانه سعي داشته اين حرم را با جريانات مذهبي معتبر مرتبط کند و به اين وسيله قدرت بيشتري به حرم بدهد.
اما بايد متذکر شد که مهمترين انتصابها از طرف سلطان حسين بايقرا مربوط به انتخاب نقيب يا شيخ نبود، بلکه انتصاب مأموران گمنام و ناشناختهاي که معتمد سلطان بودند و از هرات به بلخ فرستاده ميشدند از اهميت بيشتري برخوردار بود. اين افراد وظيفه اداره حرم و مراقبت از اموال وقفي آن را طبق رهنمودهاي نقيب بر عهده داشتند. متأسفانه در مورد سابقه اين افراد اطلاعي در دست نيست، اما در منبعي متعلق به قرن هفدهم تعداد آنها يکصد و بيست نفر سيّد ـ از فضلا و فقها ـ ذکر شده است. توصيفات ارائه شده درباره اين افراد که از طبقه متوسط، تحصيلکرده و نجيبزاده بودهاند با آنچه ما درباره افراد منتصب از سوي سلطان حسين ميدانيم مطابقت دارد. در هر صورت آنچه درخور توجه است اين نکته است که مقامات جديد از هرات به بلخ آمدهاند.
هرچند ويژگيهايي که درباره مديران حرم ذکر شد مبهم و عاري از دقت است، به دليل تحولات بعديِ تشکيلات حرم اهميت زيادي دارد. از اواسط قرن هفدهم به بعد، خانوادهاي به نام انصاري که احتمالاً از نوادگان همان منصوبين ناشناس اوليه بودند، در صحنه ظاهر ميشوند. ادعاي آنها نسبت به توليت حرم و اوقاف آن بياساس نيست، چرا که اسناد نشان ميدهد آنها در 1480 يا 1481م از هرات به بلخ آمدهاند.
نام انصاري در هرات نام رايجي بود و بويژه با خواجه عبداللّه انصاري ارتباط داشت که مقبرهاش در هرات از اماکن معروف است. يکي از نويسندگان قرن هفدهم هرات را «باغ انصاريها» خوانده است.
در پايان سال 1481م، حرم و اموال وقفي و تشکيلات آن بهطور کلي شکلي به خود گرفتند که در سالهاي قرن بعد نيز آن را حفظ کردند. منطقه اصلي حرم يعني «روضه» با ساختمانها و مناظر اطراف آن ظاهرا بهدست کمالالدين بنّا و پدرش بازسازي شد. نهر شاهي نيز مجددا احيا شد و مورد بهرهبرداري قرار گرفت. اداره حرم نيز مانند گذشته بهدست نقيب و شيخ و با کمک «معتمدان» اعزامي از هرات انجام ميشد. و اين تصوير در طي 125 سال بعدي همچنان ثابت ماند. در طول اين دوره ماوراءالنهر و بلخ دستخوش تغييرات سياسي عمدهاي شدند، اما اين تغييرات تأثير محسوسي بر حرم نداشت.
منبع: ميراث جاويدان
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}